الینا هدیه روشن خدا

راه رفتن

دیروز خیلی سعی کردم وبلاگتو آپ کنم ولی ساین نینی وبلاگ مشکل داشت و نشد. یه بارم من خواستم به موقع بنویسم. خخخخخخخخ پنجشنبه از صبح انقدر شما دد دد کردی که غروب بعد از اینکه شاممون رو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا جون. راستش دندونتم خیلی اذیت میکرد تا حدی که ظهر بهت استامینوفن دادم. ما هم خواستیم شما رو خوشحال کنیم. اونجا بودیم که یهو خاله صدیق زنگ زد که میاد بهشون س بزنه. رامتین (نوه اش) هم همراهش بود. شما که تا رامتین رو دیدی ذوق کردی و کلی باهاش بازی کردی. اون طفلک هم دندون درد داشت و حوصله شما رو نداشت ولی مجبورش کردی که باهات بازی کنه. وقتی خاله جون از راه رفتنت پرسید و گفتیم میتونه ولی نمیره، میترسه. چند دقیه بعد شما خودت یهو ...
24 آذر 1392

مرسی دخترم

دو روزی مونده بود به پایان 14 ماهگیت که رفتیم تهران. روز قبلش به بابا گفتم امروز هر وقت الینا یه چیزی رو میخواد و بهش میدم میگه "اسی" فکر کنم منظورش مرسیه ولی چون با خودشم بازی میکنه میگه شک دارم. بابا هم با اطمینان گفت نه همینجوری میگه. وقتی رفتیم تهران مامانی برامون به  گرفت که برای شما مربا بپزه. اونا رو شسته بود و تو یه سبد روی زمین آشپزخونه بود. شما هم به ها رو دونه دونه برمیداشتی و میگفتی "اسی" . خوب که دقت کردم دیدم وقتی کسی چیزی بهت بده، خودت چیزی رو به کسی بدی و حتی وقتی خودت چیزی رو برمیداری میگی اسی. دیگه مطمین شدم که منظورت مرسی هست. برای بابا هم توضیح دادم. جالب این بود که دایی که اومد خونه بابا از شیرینیهای ش...
2 آذر 1392
1